انس با خدا
انس با خدا 
مي گويند آن گاه که يوسف در زندان بود، مردي به او گفت: تو را دوست دارم.
يوسف گفت: اي جوان مرد! دوستي تو به چه کار من آيد؟ از اين دوستي مرا به بلا
افکني و خود نيز بلا بيني. پدرم يعقوب، مرا دوست داشت و بر سر اين دوستي، او
بينايي اش را از دست داد و من به چاه افتادم. زليخا ادعاي دوستي من کرد و
به سرزنش مصريان دچار شد و من مدت ها زنداني شدم. اينک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بيني و نه دردسر بيافرينـــي
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 13:31 توسط fereshteh
|
❤ بِسمِ اللهِ الرَحـمنِ الرَحیم ❤